راستش دوست داشتم امشب را چیزی از درد دل و شکایت و ناله ننویسم. ولی واقعا نمی شه. امروز رفته بودم خرید کنم از یک مغازه بقالی. شروع کرد به صحبت از اوضاع خراب کاسبی و کرایه های بالا و وضع ناجور و غیره.

اولش گوش کردم و چیزی نگفتم تا خالی بشه. 

 

 

بعدش شروع کردم از اوضاع یک کارمند براش گفتم. از وضعیت بی ثبات کار و از حقوق ناچیز و از مدیر احمق

 

خلاصه گفتم و گفتم و گفتم و گفتم. باور کن اشک را توی چشمهاش دیدم . تازه فهمید از خودش بدبخت تر هم وجود داره.

 

بهش گفتم خدا را شکر کن که بدبختی هات همینه که فقط اوضاع مالی و کاسبی خوبی نداری. اگه به اینا یه احمق را هم در بالای سرت اضافه کنن و یه زبون نفهم تازه می فهمی که چه خوشبختی هستی و خودت نمی دونی

 

خلاصه فکر کنم اولین بار بود که واقعا حس خوشبختی را تجربه کرد و از ته دل دلش برام و برای کارمندها سوخت